بسمالله
فاطمیه روضههایش آب و تاب نمیخواهد! اصلاً فاطمیه روضهخوان هم نمیخواهد!
روضهی فاطمیه فقط ماجرای در و دیوار و سیلی نیست!
اینکه زهرا دست دردانههایش را بگیرد و درب تک تک خانههای واماندهی مدینه را بکوبد و بپرسد چرا علی را یاری نمیکنید؟» خودش روضه است!
یا اینکه زهرا در خطبهاش بگوید یا ایها الناس إعلموا إنّی فاطمه و أبی محمد» خودش روضه است!
یا اینکه اولی و دومی برای عیادت زهرا از او اجازه ورود بگیرند و او بگوید یاعلی البیت بیتک و الحرّه امتک» خودش روضه است!
یا اینکه مرا شبانه دفن کنید» خودش روضه است!
یا اینکه برای روضهی مادر ما با صدای بلند گریه کنید خودش روضه است!
یا اینکه علی وسط دفن فاطمه کنار برود، دو رکعت نماز بخواند که زمین نخورد.
ما آه کشیدههای کتابهاییم. ما زمین خوردههای روضههای لابهلای جملاتیم.
همین که زانوی علی بلرزد، همین برای ما تا آخر عمرمان روضه است!
این که علی برای تدفین فاطمه ذکر لاحول و لاقوه الا بالله بگیرد، خودش روضه است
بسمالله
فاطمیه روضههایش آب و تاب نمیخواهد! اصلاً فاطمیه روضهخوان هم نمیخواهد!
روضهی فاطمیه فقط ماجرای در و دیوار و سیلی نیست!
اینکه زهرا دست دردانههایش را بگیرد و درب تک تک خانههای واماندهی مدینه را بکوبد و بپرسد چرا علی را یاری نمیکنید؟» خودش روضه است!
یا اینکه زهرا در خطبهاش بگوید یا ایها الناس إعلموا إنّی فاطمه و أبی محمد» خودش روضه است!
یا اینکه اولی و دومی برای عیادت زهرا از او اجازه ورود بگیرند و او بگوید یاعلی البیت بیتک و الحرّه امتک» خودش روضه است!
یا اینکه مرا شبانه دفن کنید» خودش روضه است!
یا اینکه برای روضهی مادر ما با صدای بلند گریه کنید خودش روضه است!
یا اینکه علی وسط دفن فاطمه کنار برود، دو رکعت نماز بخواند که زمین نخورد.
ما آه کشیدههای کتابهاییم. ما زمین خوردههای روضههای لابهلای جملاتیم.
همین که زانوی علی بلرزد، همین برای ما تا آخر عمرمان روضه است!
این که علی برای تدفین فاطمه ذکر لاحول و لاقوه الا بالله بگیرد، خودش روضه است
"هو المحبوب"
دانستم که در این نبرد تن به تن، اگر تنهایت بگذارم زانو خم میکنی.
دانستم و ایستادم مقابلت، که اگر تیری آمد به من بخورد. که خورد شاید هزار مرتبه هزار هزار هزار مرتبه
و چه دردی دارد بیصاحب! تکه تک ه ت ک ه ام کرد
فدای سرت جان دلم!
حالا؛ که خدای تو و همهچیزِ من. جز تو غریبِ آشنا، همه را از من گرفته است، بیا و تکههای مرا از زمین بردار
بیا و فوتشان کن و خاکش را ببر که زود است برای زمینخوردن
"هوالمحبوب"
آدمیزاد موجود عجیبیست.
گاهی یکباره نزدیک میشود، میآید جاخوش میکند توی قلبت.
گاهی هم به یکباره رخت برمیبندد و فاصله میگیرد. آنقدر دور که هرچه بروی نخواهیرسید
میدانی جاندلم! ما آدمها گاهی آنقدر از هم فاصله میگیریم که انگار نه انگار تا همین چند صباح قبل، دل در گرو هم داشتیم.
آنقدر با هم غریبه میشویم که دیگر فهم مشترکی میانمان وجود نخواهد داشت.
آنقدر دور میشویم که حتی اگر در خیابان چشم در چشم شویم یحتمل همدیگر را به خاطر نیاوریم.
اما؛
اگر از من بپرسی، هیچوقت کسی برایم غریبه نشد.
من اما برای خیلیها غریبه شدم.
حتی وقتهایی که خودم، به اختیار از کسی فاصله گرفتم، برایم غریبه نشد.
همیشه خاطراتاش را نگه داشتم.
همیشه خوبیهایش در یادم ماند.
همیشه به او فکر کردم.
میدانم که خیلی وقتها مقصر بوده و هستم اما کاش. کاش گاهی میتوانستیم دریچهی قلبمان را به روی بعضیها باز کنیم تا بدانند درون قلبهایمان چه خبر شده.
میدانی نازنین؛
شاید عادت کنم،
اما هیچوقت فراموش نخواهم کرد هیچوقت.
بسمالله
برایش مینویسم: الحمدلله، خوبم :)))»
بعد به خودم میگویم عجب بلاهتی موج میزند لابهلای انگشتانم!
چند دقیقهی بعد جواب میدهد: تو معنیدار میخندی، یه چیزی پشت این خنده تو رو از پا در آورده»
آهی میکشم و گمان میکنم بعد از یک کشمکش طولانی با موبایلاش این جمله را نوشته
بسمالله
آن روز که خودم را رساندم حرمت.
به قول خودم؛ خانهی پدری»
آن روزی که نشستم در صحنات و گردن کج کردم و چشم دوختم به ایوانطلایت و هی حرف زدمو حرف زدمو حرف زدم؛
قرارمان نبود که به این حال و روز بیفتم
مثل معتادی که از درد استخوان در تاریکترین زیرزمین شهر افتاده.
یا زنی بُهتزده با جواب یک آزمایش لعنتی در سردترین راهروی بیمارستان بهمن.
چهمیدانم.
شبیه هر مثال دردآورِ زجرکشیدهی دیگر.
کودکی،
که مادرش را گم کرده و از دنبال آدمها دویدن خسته شده،
با همان صورت کوچک،
و اشکهای روی گونههایش که خشک شدند و سیاه.
روی پلهای مینشیند و خیره میماند!
قرارمان نبود خوب من
قرارمان نبود، که امید، برود گم بشود
که نفسهایم برای بالا آمدن هی فکر کنند!
قرارمان نبود.
بسمالله
دیروز، حوالی غروب، درست توو اوج درس و تست کنکور، احساس کردم دیگه نمیتونم نفس بکشم. دیگه قلبم جون نداره بتپه.
مثل همهی وقتایی که حالم داغون میشه و تسبیح تربتمو از تو جعبهی یادگاریهام برمیدارم، رفتم سراغش و دونه به دونه چرخوندم تو دستم، یه دور، دو دور، سه دور.
لاحول و لاقوه الا بالله. اشک.لاحول و لاقوه الا بالله. اشک لاحول و لاقوه. اشک لاحول و لااشک لاحولاشک ل ا ح و. اشک.
هرموقع که خیلی بهم میریزم، پا میشم میام باهاش اختلاط میکنم.
سرمو میندازم پایین، گردنمو کج میکنم، دستمو میذارم رو قلبم و بهش میگم: اینجا مال توعه. خونهی توعه حریم توعه میکشی بکش میبری ببر زخم میزنی بزن
اصلاً شایستی منو زخمخورده دوست داری
ولی؛ زمین خوردنمو تماشا نکن»
هو المحبوب
دیروز؛ میان سردی غروب جمعه و هوا،
من» نشستهبودم روی نیمکتی سرد، گوشهی پارکی متروک.
و مثل تمام لحظههای این ۲ماه نشستهبود در قلبم غباری از ترس و دلتنگی
و جا خوش کردهبود در گلویم، اژدهای هفتسرِ بغض
و در چشمهای دیوِ اشک
و در وجودم هیولای د ل ت ن گ ی
ناگاه آمد.
از دور پرسید: قهوه میخوری؟
و سر بالا انداختم که یعنی نه
گفت: نترس!
ناگاه به اتصالِ سینِ نترساش، اشک دوید در چشمهایم، که چه میشود؟ که چه کنم؟ که اصلاً چه میتوانم بکنم؟ من» تا به امروز حق را چنین ضعیف و خمیده و بیپناه ندیدهاست.
آمد نزدیکتر. و نشست. هم کنارم و هم در قلبم باز گفت: نترس!
اما من» باز لرزید در خودش
دستش را گذاشت روی کتفام، و سرانگشتانش را فشار داد روی استخوانی که پر بود از خستگی،
و انگار سلولهای خستگی فقط منتظرِ سرانگشتان او بودند برای رها کردن استخوانم.
گفت:
از ناآرامی،
از رنج،
از جنگ،
از ت،
از این یتیمِ بددهنِ بیسامان، از هیچچیز نترس!
من اما؛
فکر میکردم به تو» که میان هیچ لحظهای نیستی
بسمالله
او صبر خواهد از من
بختی که من ندارم
من وصل خواهم از او
قصدی که او ندارد
انقد که بیشعوره!
مهدی رو میگم.
که الان اگه ۸فروردین باشه میشه ۴سال و ۲ماه و ۱۸روزه که زیر یه خروار خاک لونه کرده و یه قبیله رو آواره
بازم انقد که بیشعوره
بسمالله
خیره میشوم به قابِعکسِ روی میزم
به چشمهای بهترینهای زندگیام
پدرم، شاهِ دلم
مادرم، ملکهی من
خواهرم، نگینِ قلبم
برادرم، دلیلِ خندههای از ته دلم
بعد؛
تمام روزهای این سالها از جلوی چشمانم میگذرد، با همهی بالا و پایینهایش، تلخیها و شیرینیهایش،
و ناخودآگاه زیرلب زمزمه میکنم:
رب من! هبلبکمالالانقطاعالیک»
بسم الله
امروز روز من نبود!
اینو از همون صبح باید میفهمیدم. از همون لحظهای که با درد کمر و گردن از خواب بیدار شدم و تا چشمامو باز کردم دلتنگی هجوم آورد به قلبم
یا از ظهر که یک آن درد پیچید تو سرم و امونمو برید.
یا از غروب که دلتنگی غلبه کرد به وجودم و نتیجهاش این شد که بخزم زیر پتو و تا مغزم گنجایش داره فکر و خیال کنم و حسرت بخورم.
یا حتی از همین چند دقیقه پیش که وسط تست زبان یهو زدم زیر گریه و های های.
امروز روز من نبود!
اینو از تلفن عصر هم میشد فهمید.
امروز روز من نبود!
اصلش این روزها هیچکدوم روز من نیستن.
هیچی سر جاش نیست.
هیچی خوب پیش نمیره.
هیچ اتفاق خوشی نمیفته.
هیچ حرف خوبی رد و بدل نمیشه.
هیچی به هیچی!
ولی خب،
من مثل همیشه و مثل همهی موقعیتهای زجرآور زندگیم یه امید مسخرهای دارم.
به هرحال انسُن به امید زندهست.
حتی مسخرهترین امیدها.
نه؟
بسمالله
خیره میشوم به قابِ عکسِ روی میزم
به چشمهای بهترینهای زندگیام
پدرم، شاهِ دلم
مادرم، ملکهی من
خواهرم، نگینِ قلبم
برادرم، دلیلِ خندههای از ته دلم
بعد؛
تمام روزهای این سالها از جلوی چشمانم میگذرد، با همهی بالا و پایینهایش، تلخیها و شیرینیهایش،
و ناخودآگاه زیرلب زمزمه میکنم:
رب من! هب لب کمال الانقطاع الیک»
بسمالله
تکیه میدم به صندلی بالکن و نگاه میکنم به آسمونِ قشنگ اردیبهشتی
و فکر میکنم به همهی حرفا و اتفاقات اخیر؛
و فکر میکنم به نبودنت،
به نداشتنت،
بعد انگار ذهنم از تلخیِ این روزا میخواد پناه ببره به یه روزای دیگهای ولی میون این همه روز چرا ۲۰دی ۹۳؟
از یه تلخی به یه تلخیِ دیگه.
و باز فکر.
به لحظهای که بابا پشت تلفن با یه بغضی گفت مهدی حالش خوبه باباجان ولی من همون لحظه فهمیدم که کار از کار گذشته
به دلم که بعد رفتنت انگار شده رنجر شهربازی و تا یه چیزی میشه هری میریزه
به چشمام که دکتر میگفت حال خوبی ندارن
به لبام که از ۲۰ دی ۹۳ یه خندههایی رو دیگه به خودشون ندیدن
فکر میکنم به چیزایی که نباید بهشون فکر کنم،
مثلا به اینکه تو برمیگردی.
باز دور هم جمع میشیم.
باز هر بار که گیر کنم به تو زنگ میزنم و میگم داداش مهدی درموندم»
باز دلم قرصه که هرچی هم بشه، تهش یه داداش مهدی هست که درستش کنه.
میدونی، فکر میکنم چند تا مرد دارن تو دلم رخت میشورن، چون این چنگ زدنا نشونهی قدرت یه زن نیست!
رفتن تو زیادی نو بود داداش مهدی من قافیه رو باختم
بسمالله
حضرت ماه سلام!
قرصِ تمامِ آسمانِ سیاهِ دلِ من!
دوست داشتنیترین مرد!
من فکر میکنم هرکس در گوشهی قلبش آتشی دارد.
بالقوه یا بالفعل.
داغی خورده یا میخورد، تا به مدد گرمایش قلب خامش را در تنور سختیها و رنجها و دلتنگیها پخته کند!
کاش آن روزِ آخر مهیا باشیم
کاش خام نرویم
میدانید؛
خجالت میکشم اگر روزی مرا به زور مرگ کشان کشان ببرند
من دلم میخواهد با پای خودم بیایم
نکند طوری دنیا را ترک کنم که همهی عقبی به سرافکندگی بگذرد!
نگذارید رسوا باشم.
درباره این سایت