هو المحبوب
دیروز؛ میان سردی غروب جمعه و هوا،
من» نشستهبودم روی نیمکتی سرد، گوشهی پارکی متروک.
و مثل تمام لحظههای این ۲ماه نشستهبود در قلبم غباری از ترس و دلتنگی
و جا خوش کردهبود در گلویم، اژدهای هفتسرِ بغض
و در چشمهای دیوِ اشک
و در وجودم هیولای د ل ت ن گ ی
ناگاه آمد.
از دور پرسید: قهوه میخوری؟
و سر بالا انداختم که یعنی نه
گفت: نترس!
ناگاه به اتصالِ سینِ نترساش، اشک دوید در چشمهایم، که چه میشود؟ که چه کنم؟ که اصلاً چه میتوانم بکنم؟ من» تا به امروز حق را چنین ضعیف و خمیده و بیپناه ندیدهاست.
آمد نزدیکتر. و نشست. هم کنارم و هم در قلبم باز گفت: نترس!
اما من» باز لرزید در خودش
دستش را گذاشت روی کتفام، و سرانگشتانش را فشار داد روی استخوانی که پر بود از خستگی،
و انگار سلولهای خستگی فقط منتظرِ سرانگشتان او بودند برای رها کردن استخوانم.
گفت:
از ناآرامی،
از رنج،
از جنگ،
از ت،
از این یتیمِ بددهنِ بیسامان، از هیچچیز نترس!
من اما؛
فکر میکردم به تو» که میان هیچ لحظهای نیستی
درباره این سایت