بسمالله
آن روز که خودم را رساندم حرمت.
به قول خودم؛ خانهی پدری»
آن روزی که نشستم در صحنات و گردن کج کردم و چشم دوختم به ایوانطلایت و هی حرف زدمو حرف زدمو حرف زدم؛
قرارمان نبود که به این حال و روز بیفتم
مثل معتادی که از درد استخوان در تاریکترین زیرزمین شهر افتاده.
یا زنی بُهتزده با جواب یک آزمایش لعنتی در سردترین راهروی بیمارستان بهمن.
چهمیدانم.
شبیه هر مثال دردآورِ زجرکشیدهی دیگر.
کودکی،
که مادرش را گم کرده و از دنبال آدمها دویدن خسته شده،
با همان صورت کوچک،
و اشکهای روی گونههایش که خشک شدند و سیاه.
روی پلهای مینشیند و خیره میماند!
قرارمان نبود خوب من
قرارمان نبود، که امید، برود گم بشود
که نفسهایم برای بالا آمدن هی فکر کنند!
قرارمان نبود.
درباره این سایت